کتاب تربیتی نوبنیاد1 - داستان هشتم - راننده پر حرف
( خودباوری) این هم از امروز ما. این جمعه، بابا بهم گفته بود که آماده باشم تا باهاش برم کرج. من هم ازخداخواسته قبول کردم. بابای من خیلی اهل گشت‌وگذار نیست. خیلی بابای خوبیه‌ها. دوستش دارم. ولی بیشتر سرش گرم کاره و کم پیش میاد تا با هم جایی بریم. مامان می‌گه، بابا خیلی فداکاره. آخه بدش که نمیاد با خونوادش بگرده، ولی باید تو این شرایط، سرش گرم کار باشه تا ما بتونیم راحت باشیم. وقتی هم که میاد خونه، انگاری دیگه جونی تو بدنش نیست؛ غذا نخورده غش می‌کنه. خلاصه، وقتی بابا بهم گفت که امروز واسه بستن یه قرارداد کاری باید بره کرج و می‌تونم من هم باهاش برم تا بعدش با هم بریم باغ‌وحش صفادشت و حیوونا رو ببینیم، از شادی ذوق کردم. اما انگار زود خوشحالی کردم و خدا دستم رو گذاشت تو پوست گردو. وقتی از پیش اون آقائه داشتیم برمی‌گشتیم تا بریم باغ‌وحش، بابا که داشت ماشین رو از پارک درمی‌آورد، پیاده شد تا خداحافظی کنه. اما در ماشین رو بستن همان و قفل‌شدن در ماشین همان و موندن تو بیابون، همانا. قرار شد با اسنپ برگردیم و سوئیچ بیاریم. درحالی‌که بابا با راننده گرم گرفته بود، من سرم رو به شیشه عقب تیکه داده بودم و گوش می‌کردم و گاوهایی که از کنارشون رد می‌شدیم رو نگاه می‌کردم...
نظری ثبت نشده است.
ویدیوهای مشابه